×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

عشق و عرفان

بسم هو

× عاشقی در خون خود غلتیدن است زیر شمشیر غمش رقصیدن است
×

آدرس وبلاگ من

razeeshgh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/nilufaram

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

علي تنها و روژين 2

به نام آفريدگار عشق
علي تنها و روژين
قسمت دوم :
 
سلام دوستان تا اونجايي گفتم كه من و پيام از خونشون رفتيم بيرون . از باجه تلفن سر كوچه پيام اينا بهش زنگ زدم و اصلا به روي خودم نياوردم كه اتفاقي افتاده اونم به روي خودش نياورد . به پيام گفتم تا شنبه كه مياد دانشگاه باهاش حرف بزن بعد شنبه ساعت نه صبح تلفنت رو خاموش كن . فردا ظهر بهش زنگ زدم يدفعه گفت من چيكار كنم تو دست از سر من ور داري من تو رو دوست ندارم گفتم روژين شنبه صبح از هم جدا ميشيم . شنبه صبح رسيد از تهران كه راه افتاده بود واسه منم جا گرفته بود تو اتوبوس ، من با سيامك و مارال رفتم سوار اتوبوس شدم يه سلام سرد داد و نشست تو چشماش يه برقي بود مثل اينكه داره ميگه ديدي پيچوندمت . ازش پرسيدم روژين چرا ميخواي ازم جدا بشي گفت مادرم راست ميگفت ما به هم نمي خوريم خيلي با هم فرق داريم خلاصه هر چي خواست به من گفت گاهي وقتا از خندش گريم ميگرفت ولي واسه اينكه اون نبينه دارم گريه ميكنم سرم ميبردم لاي صندلي مارال و سيامك بعد كه آروم ميشدم دوباره ميشستم سر جام . وقتي با من حرف ميزد دائم شماره پيام رو ميگرفت ولي پيام به درخواست من گوشيش رو خاموش كرده بود و تخت خوابيده بود اون اپراتور بدبخت همش ميگفت تلفن مشترك مورد نظر خاموش ميباشد ديگه عصبي شده بود منم كه دلم واسه اون اپراتور بدبخت كه داشت گلوش پاره ميشد ميسوخت گفتم روژين اينقدر شماره نگير تلفنش خاموش گفت برو بابا تو چه ميدوني من به كي دارم زنگ ميزنم . گفتم ميدونم حسام گوشيش خاموش شده يكدفعه رنگش پريد اشك تو چشاش حلقه زد گفتم دختر جون حسام همون پيام دوست منه . از يه طرفبغضش گرفته بود از يه طرف ميخنديد حالا تو اين وضعيت سيامك گفت روژين رفتي اونور آب دست مارو هم بگير واست بيسكوئيت مادر گرفتم تو هواپيما سر گرم بشي . خدا رو شكر رسيده بوديم جلوي در دانشگاه وگرنه تو اتوبوس ميتركيد . اون روز سر هيچ كلاسي نرفتم با سيامك رفتم خونه مجرديشون تا ساعت شش بعد از ظهر يه دفعه گوشيم زنگ خورد ديدم اونه داشت بهونه مياورد حرف بزنه قطع كردم ده دقيقه ديگه دوباره زنگ زد و گفت علي من اشتباه كردم من رو ببخش تورو دوستت دارم و از اين چرت و پرت ها من ساده هم باورم شد و قبول كردم . 2 هفته بعد از اين شنبه شب كه روژين رو رسوندم خوابگاه برگشتم خونه  صبح برف شديدي اومد همه جاده ها بسته شده بود روژين مونده بود تاكستان تو خوابگاه ، من توي كرج . بهش زنگ زدم گفتم روژين من نميتونم بيام جاده ها بسته شده  گفت علي من اينجا تنهام ميترسم كاش اينجا بودي منم بهروز بازيم گل كرد راه افتادم يكشنبه ساعت هفت صبح بود كه راه افتادم پياده از كرج به تاكستان البته اين سفر درسته كه سخت و آزار دهنده بود ولي در عوض كلي چيزاي جديد ياد گرفتم و كلي دوست خوب پيدا كردم خلاصه راه افتادم از جاده قديم به سمت قزوين هشت شب رسيدم قزوين از جاده اقباليه كه ميخواستم به سمت تاكستان راه بيفتم پليس جاده رو بخاطر بوران بسته بود خلاصه پيچوندمشون از پشت رفتم تو جاده راهم رو تا يك كيلومتري رحمت آباد ادامه دادم كه يكدفعه بوران شروع شد ديگه نميشد جلوت رو ببيني از پشتم صداي بوق ماشين شنيدم برگشتم ديدم ماشين سپاه پاسداران بود يكي از درجه داراشون پياده شد گفت داري كجا ميري گفتم دارم ميرم تاكستان گفت احمق اگه تو بوران نميري گرگا تيكه تيكت ميكنن يا خودت سوار ماشين شو يا با دستبند ميبرمت پاسگاه تحويلت ميدم گفتم آخه بايد تا صبح برسم دست بندش رو كه در آورد گفتم خوب چه كاريه خودم سوار ميشم سرتون رو درد نيارم دوباره مارو رسوندن لب جاده اقباليه مسجد محمد رسول الله گفت امشب اينجا تو مسجد بمون تا فردا جاده باز شد برو منم ناچار رفتم تو مسجد كلي مسافر اون سال مونده بودن تو جاده تا ساعت ده شب كلي مسافر آوردن يكي از مسافرا كه اومد گفت وسط جاده با ماشين گير كرده ميگفت وسط جاده تا سقف يه پيكان برف جمع شده خدا رو شكر كردم نرفتم خدا پدر مادر اون بنده خدا كه من رو برگردوند بيامرزه . تو مسجد كلي رفيق مشتي پيدا كرديم با كلي داستان جالب  ولي مردم قزوين اونجوري هم كه ميگن نيستن بنده خداها خيلي مهمون نوازن البته اون شب از ترس اينكه واسمون حرف در نيارن تا صبح نخوابيدم . خلاصه شش صبح با يه سر باز كه اهل تاكستان بود زديم به جاده آخه جاده صبح هم باز نشده بود چهار كيلومتر كه رفتيم رسيديم به جايي كه ديگه پا تا زانو ميرفت تو برف  سرباز بنده خدا گفت من ديگه بر ميگردم اقباليه نميتونم بيام تو راه ميميريم گفتم تو برگرد ولي من بايد برسم امروز تاكستان اون برگشت اقباليه ولي من به راهم ادامه دادم  .......
 
 
 
ادامه دارد ......
 
 
 

لطفا نظرات وپيشنهادات خود را به  آيدي خودم بفرستيد يا به شماره پيامك كنيد

 

 

ایدی علی تنها:   [email protected]

 

 
 
دوشنبه 11 خرداد 1388 - 11:16:51 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم