×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

عشق و عرفان

بسم هو

× عاشقی در خون خود غلتیدن است زیر شمشیر غمش رقصیدن است
×

آدرس وبلاگ من

razeeshgh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/nilufaram

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

قسمت دوم عسل وعلی

قسمت دوم:
 
 
نزديك عيد بود دانشگاه داشت تعطيل ميشد 26 /12 ديگه علي بايد از عسلش واسه 18 روز خداحافظي ميكرد خيلي ناراحت بود ولي چاره اي نداشت . علي مي خواست عيد با خانوادش بره كيش ولي ناراحت بود كه عسلش كنارش نيست . خلاصه رفت 18 روز اونجا بود هر روز منتظر بود عسل بهش زنگ بزنه ولي از عسل خبري نبود . علي هر روز كه مي گذشت بيشتر مطمئن ميشد كه عسلش ديگه دوسش نداره . ولي علي هنوز عاشق عسل بود . اون 18 روز هم گذشت ولي توي اون 18 روز خيلي چيزا عوض شد علي اونجا با شوهر عمش كاري رو شروع كردن شوهر عمش مديريت شركت تو كيش رو گرفت و علي هم قرار شد تا از تابستون با شوهر عمش كار كنه . علي خوشحال بود چون اگر كارش درست ميشد ميتونست به داشتن عسل نزديكتر بشه . خلاصه گذشت و دانشگاه دوباره باز شد . اون جمعه 4 صبح تازه از كيش رسيده بود تهران و خيلي خسته بود ولي به عشق ديدن عسلش هنوز وسايلش رو نذاشته لباس پوشيد و رفت دانشگاه . وقتي رسيد دانشگاه عسلش رو ديد انگار جون تازه گرفت سوغاتياي عسلش رو بهش داد . دوباره روزها پشت هم ميگذشت و علي با عسلش زندگي ميكرد . يه روز عسل بهش زنگ زد و گفت كه براش خواستگار اومده و اونم به خاطر فشار خانوادش به اون جواب مثبت داده يكدفعه انگار دنيا رو سر علي خراب شد . علي ديگه تحمل نياورد با شيخش صحبت كرد وجريان رو براش توضيح داد ايشان هم كه اصرار علي رو ديد قبول كرد علي خوشحال به عسل جريان رو گفت اول فكر كرد عسل خوشحال شده فردا بعد از دانشگاه عسل به علي زنگ زد و گفت ميخواد يه چيزي بهش بگه . بعد از مقدمه چيني گفت علي پدرم من رو به تو نميده اصلا ازدواج ما غير ممكنه . علي ديگه ديوونه شد وقتي رسيد خونه اينقدر داغون بود كه به محض وارد شدن همه فهميدن شيخ علي كه اون روز خونه اونا بود علي رو صدا كرد تو اتاق و علت ناراحتيش و پرسيد علي هم همه ماجرا رو تعريف كرد . شيخ بعد از چند دقيقه گفت علي تو بايد از اون دل بكني . دوشنبه وقتي علي سر كلاس بود مادرش باهاش تماس گرفت و گفت كه شيخش منتظر تا بياد با هم برن شهرستان ايشان . علي هم بدون اتلاف وقت راه افتاد . تو راه شيخ رو كرد به علي و گفت واست دوتا دختر در نظر گرفته كه داريم ميريم خواستگاريشون . علي زد زير گريه حالا ديگه مشكل چند برابر شده بود . علي به عسل زنگ زد و جريان رو گفت كه اگه واقعا منو ميخواي بايد تا پنجشنبه با شيخم تماس بگيري و احساست درباره علي رو به ايشون بگي تا اينكارو نكنن . خلاصه پنجشنبه شد ولي عسل زنگ نزد علي اينقدر التماس كرد تا خواستگاري بهم خورد . علي داشت ديوونه ميشد يعني عسل واقعا دوستش نداشت ؟ جمعه ساعت 1 شب سوار ماشين شد و برگشت به سمت دانشگاه ساعت 9 صبح بود كه علي رفت سر كلاسش نگران بود چون تو دانشگاه عسلش رو نديده بود ساعت 10 بود كه يكدفعه دلش ديگه طاقت نياورد و راه افتاد تو دانشگاه دنبال عسل تا پيداش كنه تو راه دوستش رامين و ديد . رامين گفت علي تنها خانومت تو كلاس ما ست الان هم داره با يه پسره درس ميخونن علي دويد به طرف كلاس و ديد كه عسل خم شده رو ميز پسره و داره با خنده واسش درس توضيح ميده خوب كه نگاه كرد پسره رو شناخت بله همون پسره بود كه علي 10 بار به عسل گفته بود دوست نداره باهاش حرف بزنه ديگه علي نتونست تحمل كنه چون عسل هميشه ميگفت اگه برادرم ببينه دارم با يه پسر حرف ميزنم ميكشتم واسه همين هميشه با علي فقط تلفني حرف ميزد ولي حالا يه چيز ديگه ميديد . ديگه علي نفهميد چي شد هر چي از دهنش در اومد گفت بعد هم از هم واسه هميشه جدا شدن .
دل نوشته : ميدوني چرا اينا رو نوشتم چون ميدونم هنوزم خيلي از پسرا مثل من هستن كه به عشق اعتقاد دارن ولي دوستاي من . فقط من و تو هستيم كه عاشقيم . تو اين چند سالي كه از خدا عمر گرفتم نديدم كه هيچ دختري عاشق بشه .
 
 
ادامه دارد...
 
  

لطفا نظرات وپيشنهادات خود را به  آيدي خودم بفرستيد يا با شماره تماس بگیرید

 

 شماره تماس :07649318572

ایدی علی تنها:   [email protected]

 
دوشنبه 11 خرداد 1388 - 11:11:44 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم