×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

عشق و عرفان

بسم هو

× عاشقی در خون خود غلتیدن است زیر شمشیر غمش رقصیدن است
×

آدرس وبلاگ من

razeeshgh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/nilufaram

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

علي تنها و رو‍‍‍ژين 1

بسم هو مدافع عاشقان
علي تنها و رو‍‍‍ژين
 
قسمت اول:
 
سلام دوستان از قصه عسل حدود يكماه ميگذره شايد خونده باشيدش . اين داستان خيلي قبل از عسل اتفاق افتاده . اوايل بهمن 86 ترم اول بود من تازه  تو دانشگاه تاكستان قبول شده بودم خوب اون زمان تازه وارد دانشگاه شده بوديم من با كسي كاري نداشتم سرم تو كار خودم بود . كم كم با هم كلاسيها آشنا شدم و بالاخره با هم رفيق شديم . تو كلاس ما دختري به اسم روژين بود دختر آرومي بود با كيس كاري نداشت از اين آروم بودن خيلي خوشم اومد يه روز به يكي از دختراي كلاس كه اسمش الناز بود بچه همون شهر كه مثل خواهرم بود و هر جا كه هست واسش آرزوي خوشبختي ميكنم گفتم بره و بهش بگه كه علي از تو خوشش مياد اونم رفت بهش گفت  ،روژين گفتش به علي بگو اگه حرفي داره خودش بياد به من بزنه .  منم رفتم پيشش بهش گفتم ميخوام باهات دوست بشم اونم گفت هفته ديگه بهت جواب ميدم . هفته بعد اومد گفت باشه خلاصه ما دوستيمون شروع شد همه كلاسامون با هم بود تو هفته سه روز  از صبح ساعت ده تا هشت شب با هم بوديم دوشنبه ها هم كه با هم برميگشتيم هميشه تا تهران ميرسوندمش سوار ماشين پدرش كه ميشد من دوباره سوار مترو ميشدم بر ميگشتم خونه . يكماه گذشت كه احساس كرديم همديگرو دوست داريم . اين علاقه هر روز شديد تر شد . دو ماه گذشت ديگه خانواده من و مادر اون تو جريان افتادن كه ما همديگرو دوست داريم يه روز ميخواستم با روژين برم بيرون وقتي برگشتيم روژين گفت علي مادرم ميخواد با هات حرف بزنه من هم رفتم وقتي مادرش اومد شروع كرد به تخريب شخصيت ما كه شما فقط دوتا دوست هستيد نمي تونيد با هم با شيد  ما فرهنگمون با هم فرق مي كنه و از اين حرفها يه جور حرف ميزد كه انگار اونا از مريخ اومدن و ما از يه جا ديگه روژين هم همش من رو قسم ميداد ميگفت علي هر چي ميگه تو چيزي نگو ، چشمتون روز بد نبينه   اون روز هر چي دلش خواست به ما گفت و رفت ولي با اين كارش بدتر من رو تحريك كرد كه رابطه ما بيشتر بشه از لج مادرش هم كه بود يه روزايي ميرفتم تو شهرك زير بلوك ميشستم فقط هم ديگرو  نگاه ميكرديم . يه روز ديگه مادرش خسته شد گفت به علي بگو نياد بشينه زير بلوك قرار بزاريد بريد جاي ديگه . خلاصه هر روز علاقه ما به هم بيشتر شد تا اينكه پيام يكي از دوستام گفت علي اين دختر كه اينجوري تو دوستش داري به خدا ارزش اين رو نداره كه تو داري زندگيت رو پاش ميزاري اين دوستم پيام كه جاي برادر من بود الان تو اكراين دانشجو شده بچه هفت حوض تهران بود اميدوارم هر جا هست هم خودش هم خانوادش موفق و سلامت باشند . گفتم پيام تو اشتباه ميكني ما همديگرو دوست داريم اون خنديد گفت به خدا دوستت نداره داره دروغ ميگه ، بعدش گفت بهت قول ميدم زنگ بزنم پنج دقيقه بيشتر طول نمي كشه كه مخش رو بزنم ايندفه من با يه قرور كاذب گفتم داداش امتحانش كن اونم تلفنش رو برداشت وزنگ زد ، اول روژين تلفنش رو رد داد منم كه انگار به خر تيتاب داده باشن كلي حال كردم زدم زير خنده كه ديدي گفتم، يه نيشخند سرد زد و گفت صبر كن دو دقيقه بعد چشام از حدقه داشت ميزد  بيرون ميدوني چرا چون روژين داشت به تلفن پيام زنگ ميزد باورم نمي شد وقتي پيام جواب تلفنش رو داد  خودش رو حسام يه تاجر لاستيك معرفي كرد و گفت كه از اون خوشش اومده ميخواد باهاش ازدواج كنه و با خودش ببره دبي . روژينم از حول حليم افتاد تو ديگ به قيمت خيار كه خوبه به قيمت پوست خيار من رو فروخت نمي دونستم بخندم يا گريه كنم حرفشون كه تموم شد جوري من ميخنديدم كه پيام گفت عل راحت باش مي خواي گريه كني بكن بعدش رفتيم با هم بيرون از خونشون و ....
 
 
ادامه دارد...
 
 
 

لطفا نظرات وپيشنهادات خود را به  آيدي خودم بفرستيد يا با شماره تماس بگیرید

 

 شماره تماس :07649318572

ایدی علی تنها:   [email protected]

 

 
دوشنبه 11 خرداد 1388 - 11:15:31 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

ارسال پيام

چهارشنبه 26 دی 1391   9:35:50 PM